سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مردم خواسته دنیا خرده گیاهى است خشک و با آلود که از آن چراگاه دورى‏تان باید نمود . دل از آن کندن خوشتر تا به آرام رخت در آن گشادن ، و روزى یک روزه برداشتن پاکیزه‏تر تا ثروت آن را روى هم نهادن . آن که از آن بسیار برداشت به درویشى محکوم است و آن که خود را بى نیاز انگاشت با آسایش مقرون . آن را که زیور دنیا خوش نماید کورى‏اش از پى در آید . و آن که خود را شیفته دنیا دارد ، دنیا درون وى را از اندوه بینبارد ، اندوه‏ها در دانه دل او رقصان اندوهیش سرگرم کند و اندوهى نگران تا آنگاه که گلویش بگیرد و در گوشه‏اى بمیرد . رگهایش بریده اجلش رسیده نیست کردنش بر خدا آسان و افکندنش در گور به عهده برادران . و همانا مرد با ایمان به جهان به دیده عبرت مى‏نگرد ، و از آن به اندازه ضرورت مى‏خورد . و در آن سخن دنیا را به گوش ناخشنودى و دشمنى مى‏شنود . اگر گویند مالدار شد دیرى نگذرد که گویند تهیدست گردید و اگر به بودنش شاد شوند ، غمگین گردند که عمرش به سر رسید . این است حال آدمیان و آنان را نیامده است روزى که نومید شوند در آن . [نهج البلاغه]
کل بازدیدها:----11511---
بازدید امروز: ----1-----
بازدید دیروز: ----0-----
فابیو

 

نویسنده: طاهره
چهارشنبه 86/6/14 ساعت 6:5 عصر

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

در حیاط نشسته ام؛ میان این بوته های خشک و بی روح، که گرما حال حیات را هم از آنان گرفته است. حالا حتی می توانم ببینمش ــ گرما را می گویم ــ می تواند بی هیچ اراده ای مرا در بر بگیرد. لمسم کند... بوی عرق و گرد و خاک شهریور هم برای خودش چیزیست. و نسیمی که هر از چند گاهی به صورتم می خورد، نسیمی گرم و بی احساس که به زحمت می شود اسمش را نسیم گذاشت... حرکت آرام و مواجش بین درختان و گل های تشنه، چیزی را تغییر نمی دهد. و یا برای برگ های فلک زده که این طور خود را از شاخه ها آویزان کرده اند، نسیم بی حال تابستانی، تأثیرش از سنگفرش داغ زیر پایم بیشتر نیست.

این جا نه می شود چیزی نوشت؛ نه کاری کرد. بلند می شوم تا قدمی بزنم. بازوی گرم آفتاب را حس می کنم که دور گردنم حلقه شده... مادرم از پشت پنجره نگاهم می کند ــ هنوز ندیدمش ــ صدایش را پشت سرم می شنوم.

ــ رفتی توی آفتاب چه کار؟

جوابش را نمی دهم، نمی توانم. نور احاطه ام کرده؛ همه چیز را، خانه و درختان را احاطه کرده. دیگر حتی نمی شود یک قدم آن طرفتر را دید. چشمانم را می بندم و در ذهن، همه را می بینم. خیلی واضح تر از بیرون. آفتاب، زمین، حرارت. علف های خشک شده جلوی چشمم می لرزند و پیچ و تاب می خورند. پشت پرده ی گرما همه چیز پیچ و تاب می خورد. در زلزله ای درونی، می بینم که آخرین قطرات وجودشان را آزاد می کنند...و همگی زیر بار سنگین تابستان به خوابی گرم و پر از دود و عرق، فرو می روند؛ خواب سوزانی که شهریور برایشان دیده... .

 


    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • با یک کوله بار گرما
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  •